چشمانت مرا در سحرگاهی با تابش نگاهی حماسه بار رویین کرد ، ابرویت به من شیوه شمشیرزنی آموخت ، آری من آن پروانه ام که تنها در نسیم گیسوی تو لب به پرواز می گشاید و آن پروانه ای که تقدیرش آسمان آبی نگاه توست .
اکنون گامی بیشتر به سحر نمانده است ، من در فرسنگها دورتر از خود هستم و جسمم را در کنار آن چشمه کهن در آورده ام و ذرات زمینی ام را به بادهای بی پایان سپرده ام ، اینک تو را از آن سوی اصوات صدا می زنم . در کدامین بی سوئی ای ملکه من ! تو را با فصیح ترین سکوتها صدا می زنم ، تو را از خیزشگاه برنا کشیده ترین فریادها صدا می زنم !
بگذار بیش از فرارس سپیده هنگامی که از دیدار گاه تو با رویش بابونه به خاک بر میگردم از برکت نگاهت جاویدان شده باشم.