روز نوشته های یک تبعیدی

هر حسی است به خاطر هوای توست زادگاهم هلیله

روز نوشته های یک تبعیدی

هر حسی است به خاطر هوای توست زادگاهم هلیله

پرده چهارم


چشمانت مرا در سحرگاهی با تابش نگاهی حماسه بار رویین کرد ، ابرویت به من شیوه شمشیرزنی آموخت ، آری من آن پروانه ام که تنها در نسیم گیسوی تو لب به پرواز می گشاید و آن پروانه ای که تقدیرش آسمان آبی نگاه توست . 

اکنون گامی بیشتر به سحر نمانده است ، من در فرسنگها دورتر از خود هستم و جسمم را در کنار آن چشمه کهن در آورده ام و ذرات زمینی ام را به بادهای بی پایان سپرده ام ، اینک تو را از آن سوی اصوات صدا می زنم . در کدامین بی سوئی  ای ملکه من ! تو را با فصیح ترین سکوتها صدا می زنم ، تو را از خیزشگاه برنا کشیده ترین فریادها صدا می زنم ! 

بگذار بیش از فرارس سپیده هنگامی که از دیدار گاه  تو با رویش بابونه به خاک بر میگردم از برکت نگاهت جاویدان شده باشم. 

پرده سوم


دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1388

ساعتی دیگر نیمه شب فرا می رسد و در پر برگ ترین ناحیه تاکستان ، ملکه انگورها در نجوای پنهان برگ ها تولد می یابد . ساعتی دیگر  نیمه شب فرا می رسد و به یادبود شانه بسری غریب ، قطره ای شبنم بر گونه زیباترین زنبق گلستان فرو می غلطد ، ساعتی دیگر نیمه شب فرا می رسد و چترگاه شکوفه خیز بادام ، میعادگاه دلداران جوان می گردد ، ساعتی دیگر نیمه شب فرا می رسد و در دره های نقره رنگ ماهتاب ، پچ پچ عاشقان و خلوت مشتاقان رونق میگیرد . 

ساعتی دیگر ، جسمم را در گوشه ای می گذارم و به مساحت ارواحی می شتابم که نگهبانان آتشکده های روشنن ، ساعتی دیگر از خود خارج خواهم شد و همه راههای زمین راخواهم پیمود و همه معبدهای جهان را دیدار خواهم کرد که شاید تو را باز بتوانم ببینم.  

ای کاش ...  

 

پرده دوم

می دانم ! میدانم که رستگاری انسان در حذف هزار شعبه ، زنجیر است و زیستار بشری در سایه سار گلهای دانائی است ، می دانم که گلهای سرخ در مسیر تابش ایوانها می رویند و کوه پایه های مغناطیسی عرفان ، معراجگاهی مناسب تر است و آفتاب ، واقعیتی است نورانی که گاه گاه از کنار دریچه ها و سلول ها می گذرد . 

من از پرندگان آزاد مهاجر ، پروانه پرست ترم ، من خود نیز به غریزه زیست احترام می گذارم و خود به سایه گلخانه ام معتادم ، دلم برای لالایی لادن ها و زمزمه زنبق ها لک زده است ، می دانم یک من مریم چند مثقال شبنم می دهد و زراعت نگاه در کرانه های دیدار تو بر پهنه گلزار خاموش هلیله تا چه اندازه متبرک است. اذر ماه 1389 هلیله.

برای زنی که استواریش کوه را شرمسار کرد . برای دی خلیل .ح. محسن



 م  ن سوگند می خورم که انسان از غبار سرمه است . من سوگند می خورم که روح آدم را دیده ام در پیکره  حوا ، و در لحظاتی که خداوند حور را می آفرید من از دور به آبتنی فرشتگان نگاه می کردم.

 

فرشتگان کاسه فروش ، فرشتگان کوزه به دست ، فرشتگانی که از مژه مینیاتور ها آب می خورند . فرشتگانی که مرا به قلمدوش ابدیت گرفتند . فرشتگانی که برایم نامه نوشتند و مرا خورشید خطاب کردند . فرشتگانی که قلب مرا گذاشتند روی گوش مادرانشان تا صدای شکستن شاخه های  لالایی را بشنوم . فرشتگانی که اولین دفترهای شعرم  را  بردند تا بخوانند اما هنوز ...

 

فرشته ای که مرا به رودخانه حوا بردند تا به قبیله آدمیان بنگرم . فرشته ایکه به من آدرس دادند تا هر وقت دلم گرفت پرده های آبنوسی گیسوانشون را کنار بزنم  ودر اقیانوس بیکران پیر جابر پیش گردم

حالا دیگر من از عشق گذشته ام . حالا دیگر تنها برای تنهایی نامه می نویسم . حالا هر روز می روم سر خیابان تا یک پاکت تردید بخرم برای لحظه های پریشانی . یک پرگ کوپن بردارم تا با آن یقین شکست خورده ام را به قوی  ترین شکهای جهان تسلیم کنم . روحش شاد. ن س ب ت م  ب م ا ن د  

 

پرده اول

عریان تر از شمشیر در شعله های رقصنده فریاد به آهنگ تازیانه ، سماع خواهم کرد و گونه ام را در تالار مجلل زخم دل به ملاقات سیلی ها خواهم برد ، آنگاه در شیشه های شکسته نگاهت به مرطوبترین شیوه ها خواهم نگریست و هنگامی که ارواح یاغی از زمینه اجسادم برخیزیند و غبار فراموشی بر پرده های زمان بنشیند ، به رسم تصویر از نهانگاه آئینه ها بر خواهم خاست .  

 

مرگ دغدغه ای زیباتر از اضطراب کودکان بادبانی ست ..پاسارگاد  شهریور 91