س لام بر صبح که مثل طوفان متولد میشه ٬ و سلام بر شب که مثل کوه فرومیریزد ٬ و سلام برساعتی که چون گردباد بر انگیخته میشود .
گاهگاهی است که زائران زیبائی و مسافران ملکوت رحمت میآورند و پاره دلی و مشت سیم تنی بر ما میریزند و ما را از دوست جز نذر نازی یا جزئی نیازی بیش حاصل نیست .
فرو میافتم در بالا ٬ هنوز به عظمت کامل نرسیدهام ٬ من در رود سربالا شناورم ٬ هنوز به برکه تنهایی با او نرسیدهام ٬ با او در یک آیینه ٬ در بستر یک رود ٬ در بالش یک اطلس .
نمیدانم این کیست که چنگال مهربان خود را در گیسوان معصوم من فرو برده است ٬ این کیست که نفسهایش دوزخیم میکند. اینجا خورشید نیست ٬ شمعی را به درازای جهان روشن کردهاند
کرمان . مرز بین پاییز و بهار 91